دستِ شفقت بسرم نِه، که سري تاقه شدم
خواب اين فاجعه را چند شبي ديده بودم
خواب ديدم دهنم را اثرِي دندان نيست
بي کسي مرحله يي آسان نيست،
ميکشم بار جهالت، که توانم نرسيد
اين چه مذهب، که خدايش همه ظلم است و همه ظُلمانيست
اين چه رسوائي که در جان من آتش بزنند
همراه دفتر شعرم ، هنرم زندا نيست
رُو سَري سوخته ام، ز-آنکه دلم سوخته شد
ختم اين قافله بشکستن ِ پيمانش بود
حالم از حالتِ فرخُنده غم انگيز تر است
شمع را سوخته آن رشته که در جانش بود
----------
شاعره رحيم جان
درباره این سایت